استتستو که میبینم، قلبم یه طوری میتپه که انگار میخواد بکشدم. تو اینجا، توی سینهی من، نفوذیٖت رو کاشتی. با دستای خودم.
خراب بودم و سرگشته و محتاج. به ظاهرِ گولزنِ حرفات آویختم تا شاید مرهم بشی. عامدانه گذشته رو فراموش کردم که مبادا این اوج گرفتنهای کمسابقهی ضمیر مریضم با تو رو از من بگیره، در حالی که هر لحظه میدونستم تو مُردی و این آدمی که بازگشته، فقط خاطراتت رو یده و اومده که حساب پس بگیره. فقط به این امید که از گذشته بگذری. به این امید که حقیقتِ در اعماق، آلوده به سطحم رو ببینی و بگذری از بلند پروازیهای کودکانهم. به شوخیهای انتقامجوت دل بستم مگه که ازم مقابل خودم مراقبت کنی، از اون کارها که بعد از تو از هیچکس بر نیومد و اما خودشیفتهگی منو بدعادت کرد. حواسم نبود، حواسم رفت پیِ بازی بینقص و رقصِ مستانهی کلمات. حواسم انقدر زیاده رفت و غلط که نفهمیدم پس کی مقابلِ تو از من مراقبت کنه؟
هوم، این شیوهی توـه. کُشتن، دستای زیبات رو آلوده نمیکنه. تو شکارت رو به حالی که عذاب میکنی، در آغوش میگیری تا خودش قلبش رو بده بهت. تمیز و بیسر و صدا کارشو تموم میکنی. بعدش میری. انگار که از بیماریهای سیستم خود ایمنی باشی. میری انگار که از اول نبودی، انگار که از اول هم قلب من به قلب من حمله کرده باشه، یه خود درگیری غیر قابل درک، حملهی بدن به خودش، بیماری سیستم خود ایمنی. اما من از عذاب وجدان زنده میمونم. دیوانه کننده نیست؟ تو برای کشتن من نیومدی، برای زنده گذاشتنم رفتی. اما ما هردو پیش از اینها مردیم و حیات از داشتن کودکان رقتانگیز و شرمآوری مثل ما توی تاریخ خودش اونقدر معذبه که خاطرات رو از ضمایر ما هم ربوده. چه برسه به ضمایر دیگران. بهتر! از نوشتن اینها خجالت میکشم و اما نمیخوام این حس رو از دست بدم، لاپوشونی بکنم و خلوص دردش رو خراب کنم. نه برای روانِ دوستدار دردَم، برای این که کمَکی بزرگتر بشم.
درباره این سایت