دیگر هر کلامی از شما جماعتِ زور گو برای من خنده‌آور است. در رؤیاهام به این حرف‌هاتان قهقهه می‌زنم و جواب‌های تند و تیز می‌دهم. رؤیای پرواز در سر ندارم. رؤیایی جز داشتن حقوق اولیه در من زنده نمانده. چیزهایی که از اول حتی نمی‌توانستم بفهمم می‌شود نداشتشان و زنده ماند. در رؤیاهای منزوی خود تصور می‌کنم که بسته شده‌اید به صندلی‌های آهنی، نمی‌توانید حرف بزنید و کاملاً هوشیارید. من با شما حرف می‌زنم. اندازه تمامِ زمان‌هایی که نشد، نگذاشتید، نتوانستم. اندازه همه زمان‌هایی که صداقت، تقاص داشت و جرم بود. تصور می‌کنم وقتی حرف‌های مرا می‌شنوید، چه حالی می‌شوید.
آری، من این بیمارِ روانی که پروردید با شما از تابوهایی خواهم گفت که اگر دست‌هایتان باز بود، سنگ‌سارم می‌کردید. تنِ خسته‌ام را بیش‌تر می‌خستید.
اما من، همین بیمارِ روان، تشنه‌ی خستن و آزار تن‌های شما نیستم. من تشنه‌ی بودنم. من مریضم از این‌که یک‌لحظه بتوانم خودم باشم، با انتخاب‌ها و تصمیمات خودم، افکار خودم، حرف‌های خودم، بالای سایه‌ی خودم. آه از این که بدوم، بی هراسِ بادی که در موهام کاوش می‌کند و حیوان نری که ممکن است نزدیک باشد و آسیب زدن از حقوقِ شهروندیش است. توی این جنگل واتیکان، توی این جلگه‌ی بی‌حاصل.
روزی نیست که فکر نکنم من باید این اتفاقات را مستند کنم و روایت کنم و بنویسم و اما یاد گلرخ الف و داستانی که در مورد آتش زدن کتاب ق نوشته بود و سرنوشتش می‌افتم. این آدم‌های بدبخت بیش از همه تاب کلمه ندارند. فقط بگیر و ببند و خفه کن و بپوشان، دور از چشم ما هر غلطی می‌خواهی بکن، فقط حرف نزن.
برای من اما آزاردهنده‌ترین کلمه "قانون" شده. به بهانه‌ی همین یک کلمه چه بلاهایی که سر روح و روان ما نمی‌آورند.
دیگر غم نیست. توی داستان من غم کم آمده. همه‌چیز خشم و عقده شده. گاهی نیمه شب‌ها، تلاش می‌کنم بارِ روز را در تاریکی و سکوت و آرامش شب، زمین بگذارم اما نمی‌توانم و شب‌ها انگاری سنگین ترند. از خودم می‌پرسم چه بلایی به سر ما لولیتاهای محجبه‌ای که ساخته‌اید خواهد آمد؟ دست و پایی که قطع شده، سر جاش بر می‌گردد؟ زبانی که دوختید، گیرم که بازیِ با لب و دندان و سقف دهان را از یاد نبرده باشد، کجا می‌تواند بجنبد؟ من با این همه خشم باید چه کار کنم؟ گیرم که دست آخر از شما گریختم، باقی عمر را از خود تا کجا گریزم؟ شب‌ها را چه‌طور از خود جدا سازم؟ با همه آدم‌های شبیهِ شمایی که شما نیستند، چه کنم؟
تلاش می‌کنم خودم را قانع کنم که سختی‌ها آدم را صبور می‌کنند، می‌سازند، خوب و نرم و مهربان می‌کنند. پس من چرا روز به روز بی‌تاب‌تر و دل‌زده‌تر و خالی‌ترم از مهر؟
آخرش مرگ، حیاتِ بی‌عرضه‌ی مرا از دستانتان خواهد ربود و مجال ظلم را از خودتان. همه چنان می‌میریم که انگار هرگز نیامده بودیم. چیزی که می‌ماند، روایات و نوشته‌هاییست که نمی‌دانم باید با آن‌ها چه کار کنم.
این جا جهنم است، صدای مرا از شهر مقدسِ گُم است که نمی‌توانید بشنوید.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

funny کتاب بازاریابی - آموزش روش های نوین بازاریابی جدیدترین اخبار دچــآر باید بود.. از اولش اشتباه بود خدمات بازرگانی و تجاری در چین و ایران مهندس سعيد قرباني آبيک_قزوين_ شرکت ملي گاز ايران فروش ساز مجله ها پرشین کار