یه زمانایی ولیعصر و فلسطین و تئاتر شهر و انقلاب برای من فقط حسرت بود و اگه جاهایی حسرتِ لذت هم نبود، تیتر بُلد "گاج" و "قلمچی" و "کتاب تست" اذیتم میکرد.
اما امروز مثل هیچوقت نبود. کثافتِ زندهگی توش عیانتر بود. خبری از مدلای شهرستانی و بالاشهری توی دَونتَون با تیپای خیلی تماشایی و چشمنواز نبود. و نه خبر از کولهپشتی به کولهای خندون که دور سیم هندزفریاشون بافتنیای رنگی دارن یا توی بغل هدفونشون توی مکان دیگهای گم شدن. نه بچههای پر از پیرسینگ و تتو و انگشترای جور و واجور و دستبندای عریض، طویل و البته خیلی چیزای دیگه. نه موتور سوارای خوشال و ماشینای بیاعصاب. نه بوق، نه جیغ. هیچی هیچی.
مزهی کارامل ماکیاتوی گرم و شیرین چند دقیقه پیش با چندتا تیکه چیزکیک نیویورکی هنوز توی دهنم بود. نه خیلی سرخوش، شلنگ تخته مینداختم و توی خلوتیِ پیاده رو قدم میزدم. نرسیده به طالقانی، توی پیادهروی ولیعصر یه جا توی ناحیهی موردِ اشارهی "خطر سقوط مصالح" نشسته بود و جلوش دو تا دونه فال بود. همیشه اولین چیزی که توجهمو جلب میکنه قد و قوارههاشونه. خیلی کوچیک بود. دستش یه بسته پفک و بیسکوییت بود. داشت تلاش میکرد پفکه رو باز کنه. به خودم فحش دادم و بهش یه پنج تومنی دادم اما حتی بلد نبود ازش هزار تومن کم کنه. میدونستم پول، زیاد یا کم، بهش نمیرسه. فالو ازش گرفتم. بازش کردم. هم پفکو هم فالو. "کِی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هان؟ قبل از اینکه جلوش بشینم زار زار گریه کنم، دست خودمو گرفتم و بردمش تا گذر برادران مظفری. برای اجراخوانیِ کتاب شهسواری.
اجرا خوانی هم تموم شد و من هرکار کردم که از فکرش بیام بیرون، نشد. نشد که نشد. فکر خودش و همهی خویشاوندانش توی خیابونا، متروها، ترمینال و همهجاهای شلوغ این شهر کوفتی. فالو دو باره باز کردم. "کی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هرگز. نه حتی حالا. توی راه برگشت، ساعت 9 شب، از همون جا گذشتم و همون جا بود. پفک و بیسکوییتش نبود. خم شده بود توی حفرهی نشستنِ چهارزانوش و سه چهارتا فال دیگه جلوش ریخته بود. سردشم بود؟ مثل مادرِ خامی که کودکشو توی خرابهها برای همیشه جا میذاره. لرزیدم و در حالی که چشم ازش بر نداشتم و تا نهایتِ ظرفیت چرخش گردنم نتونستم بردارم، فقط گذشتم.
من باید برمیگشتم و دستش رو میگرفتم و با خودم میاوردمش و بعدش. نمیدونم. من باید بهش کمک میکردم اما ترسیدم. همیشه برای هر کار درست و حسابیای معطل کردم و میکنم.
من این عذابو با خودم این ور و اون ور میبرم. هر وقت که به من نگاه میکنی، به من اصرار میکنی، به من آویزون میشی، سعی میکنی با من بازی کنی، غصهی دنیا رو میریزی توی دلم. و من همیشه زل میزنم بهت، چند و چونِ احوالتو توی چهرهی گنگ و مبهمت جست و جو میکنم، عذابی رو میبرم که حقمه و. فقط هیچ غلطی نمیکنم.
حقیقتش تو از تک تک دغدغههای من، اعمال روزانهم، عذابهام، وظایفم و خواستهها و آرزوهام مهمتری و من یکی دیگه از آدمهای افتضاحِ این روزها و زندهگیِ کثافتزده و بیرحم تو ام که با انفعال، به این گه وسعت و معنای بیشتری میبخشند. هیچ وقت منو نبخش، منم همین طور. قول میدم.
- تیترِ فال، کنایه وار "دایرهی قسمت" بود و خود فال، بس زور بود و غزلی مزخرف.
- من خرابم. من خرابم ز غمِ یارِ خراباتیِ خویش.
آنشکلی تشنهی کلمات مستقیمِ تو ام که هرکس نداند، میگوید کلمهای، سیل است بر عطش و آتشِ درونم که تویی ناجی من، پس بده عزیز و بر این ضعیف رحم بیار. اما نیستی. من میدانم که کلمهای کافیست تا در این تمنا غرق بشوم. روح آدم که هرچه فروتر رود و بیشتر در عمق بماند، خفه نمیشود ؛ فقط بیشتر دردش میآید. حالا تو بیا و کلمهای هم انفاق نکن؟ بدهی، ندهی، مرگم تویی که زنده نگاهم میداری.
ریاضی مهندسی اما نشسته میانِ من و تو، بیش از تو عذابم میدهد. میانِ انتگرال فوریه گرفتنها، انتگرالم را میگیری و من پیش از رسیدن به جوابها از دست میروم، تبدیل میشوم به مساحتِ دردمندم که زیرِ نمودارِ "من خوبم" فشارش دادهام و نگه داشتهامش. اما تو با خاطرهای همه تلاشهام را به گند میکشی.
اگر بدانی. از نگفتنِ مرگهام و "چه مرگته تو؟"های تو، خسته نمیشوم. از این که نمیدانی چه مرگم میشود خسته میشوم. حالی که در همان ناشنیدنِ "چه مرگته تو؟" استخوان درد گرفتهام این روزهای طلسمشدهی تا ابد جاری را.
اه دیگر. اه که خودت هم که تو را خاک کند، باز برای من آن عمارتِ دلخواهی.
همهی این چیزها را نباید بنویسم. اما دستِ من نیست. من مُردهی بت ساختنها و پرستیدنهام. ابراهیمها هربار فقط به آن سیرِ وحدت وجود لطف میکنند، بتها را یکجا خاک میکنند. اما چشمان من، باور اگر بکنی، آنقدر بلا سرِ من آوردهاند که به مقادیرِ منفیِ ارتفاعات محتاجم. تو چهطور میتوانی از چشمِ من بیفتی؟ هان؟ مگر که خدا شوی.**
* گفتی که از نهانِ دلت با خبر نیَم. تو در دلی، کدام نهان بر تو فاش نیست؟!
** چنین
گاهی آنقدر اسمت را توی ذهنم با ریتمهای مختلف میخوانم که لیریکسِ آهنگها را هم از یاد میبرم و جای کلماتشان اسمِ تو را میگذارم. از دست خودم خسته میشوم، انگار خراب شده باشم که هیچوقت درست نمیشوم. یادم نمیآید چرا دوستت دارم. فقط اجازهی خراب کردنِ همه فرصتها پشتِ نام تو را تمدید میکنم. یادم نمیآید که در تو، برای خودم چیزی جز میلِ ویرانگرِ تحقیر پیدا کرده باشم ؛ از بس که تلاش کردهام نامهربانیهات را جلوی چشمم بیاورم تا لااقل مغزِ خائنم بیخیالت شود و نشده. میبینی؟ من از نامهربانیهات هم بدونِ آن که خودم بفهمم، برای دردهای خودم مرهم میسازم. هرچند اثر نکند. وقتی تو اثربخشترین زهر شدهای، کدام پادزهر جز خودت غیر از مرگ را برای من خواهد آورد؟ اما خودت هم که آدم را نخواهی، جز مرگ کدام پادزهر این زخم سراسری را التیام میبخشد؟ نه حتی تو دیگر. توی تنهایی خودم محاکمه و حبس شدهام.
این شبهای ماه حرام را از این هراس که نمیتوانم از خیالت تقوا پیشه کنم، خیس اشک میکنم اما حتی دستمال کاغذیها هم درست نمیدانند تقاص ایمان و خشوع من نیست که با جان میپردازند. کی به کیست؟ من نگونبختترم از خودم. در معمایی دوار گیر افتادهام و ذهنم گیج و تحت استثمار حواشیست. ظلمتُ نفسی و تجرأتُ بجهلی.
*هرکس به خان و مانی،
دارند مهربانی
من مهربان ندارم
نامهربانِ من کو؟
- چه ادبیات زمختی.
استتستو که میبینم، قلبم یه طوری میتپه که انگار میخواد بکشدم. تو اینجا، توی سینهی من، نفوذیٖت رو کاشتی. با دستای خودم.
خراب بودم و سرگشته و محتاج. به ظاهرِ گولزنِ حرفات آویختم تا شاید مرهم بشی. عامدانه گذشته رو فراموش کردم که مبادا این اوج گرفتنهای کمسابقهی ضمیر مریضم با تو رو از من بگیره، در حالی که هر لحظه میدونستم تو مُردی و این آدمی که بازگشته، فقط خاطراتت رو یده و اومده که حساب پس بگیره. فقط به این امید که از گذشته بگذری. به این امید که حقیقتِ در اعماق، آلوده به سطحم رو ببینی و بگذری از بلند پروازیهای کودکانهم. به شوخیهای انتقامجوت دل بستم مگه که ازم مقابل خودم مراقبت کنی، از اون کارها که بعد از تو از هیچکس بر نیومد و اما خودشیفتهگی منو بدعادت کرد. حواسم نبود، حواسم رفت پیِ بازی بینقص و رقصِ مستانهی کلمات. حواسم انقدر زیاده رفت و غلط که نفهمیدم پس کی مقابلِ تو از من مراقبت کنه؟
هوم، این شیوهی توـه. کُشتن، دستای زیبات رو آلوده نمیکنه. تو شکارت رو به حالی که عذاب میکنی، در آغوش میگیری تا خودش قلبش رو بده بهت. تمیز و بیسر و صدا کارشو تموم میکنی. بعدش میری. انگار که از بیماریهای سیستم خود ایمنی باشی. میری انگار که از اول نبودی، انگار که از اول هم قلب من به قلب من حمله کرده باشه، یه خود درگیری غیر قابل درک، حملهی بدن به خودش، بیماری سیستم خود ایمنی. اما من از عذاب وجدان زنده میمونم. دیوانه کننده نیست؟ تو برای کشتن من نیومدی، برای زنده گذاشتنم رفتی. اما ما هردو پیش از اینها مردیم و حیات از داشتن کودکان رقتانگیز و شرمآوری مثل ما توی تاریخ خودش اونقدر معذبه که خاطرات رو از ضمایر ما هم ربوده. چه برسه به ضمایر دیگران. بهتر! از نوشتن اینها خجالت میکشم و اما نمیخوام این حس رو از دست بدم، لاپوشونی بکنم و خلوص دردش رو خراب کنم. نه برای روانِ دوستدار دردَم، برای این که کمَکی بزرگتر بشم.
مشکل از آن بود که ماها فکر میکردیم باید توجیه کنیم. اگر تو پیامبر بودی، ماها باید تا نفس آخر باهات میآمدیم. ماها اخلاقمان ثُبات بود، گیر کردن بود. تو آمدی، فریاد کشیدی و ما خشم و بلندیِ صدات را ستودیم و توی خاطرههامان ازش نوشتیم. نوشتیم «عربده میکشید و میگریستیم. او مقدس بود و ما ضعفاء. عربدهها میکشید و از زیبایی و شکوهمندیِ عر عر هاش آسیب میدیدیم.»
تو آمدی، زدی و شکستی، ما پا گذاشتیم روی خرده شکستهها و گمان کردیم زخمهای مقدس بر میداریم و زخم خوردن صواب است و فرو تر رفتیم، در فقر و ضعف کورتر شدیم. چهگونه از هیچ به هیچتر سفر میتوان کرد؟ این گونه که ما کردیم.
من برای دل خودم ندیدمت. من هرگز لحظههایی را که تو به گونهای به گند میکشیدی، دل نداشتهام.
دیوارها را از پشت میکشیدم اما تو آمدی و کشیده شدی پسِ گردن کشیدن هام. من راه حلهای تو و همهتان را با هزار سختی فراگرفتن میتوانستم. اما چرا هرگز تف نینداختم توی صورتهای عبوستان تا راههای دلم را طی کنم؟ من استثمار روانی شده بودم. من استثمار روانی شدهام. و قربانی نبودن کشندهتر از قربانی بودن شده بود، باورم کن. برای یک پله تغییر، من به تمام محو میشدم. آخر چهگونه میتوانستم با این بنای محقر چنین کنم؟
من به افکار مالیخولیاییت نسبت به کردارم و راههایی که از آنها میخواستهای «درست»ـم کنی، اهمیت دادهام. من تحت استثمار تو زاده شدهام و با دستهای تو حلق آویز میشوم و در گودال مرگ گم میشوم. میدانم که این جبر تو ست و من مجبورم اما دانستن کافی نیست. توانستن هم کافی نشده. حداقل گمانش هم کفایت نکرده. من حالم از تو به هم میخورد و . تو به حالِ من به خودت اهمیت ندادهای. حالی که من هرلحظه تو را در دلم هزار بار کوباندهام و نتوانستهام به افکار مالیخولیاییِ مربوط به منت بیاهمیت باشم.
دیگر ۱۳ سالم نیست. نه حتی ۱۵ و ۱۷. بیست و یک عجب عدد حجیم و سنگینیست. من زیر فشارت مُردهام. ۲ سال و نیمی میشود.
چشم هام رو عذاب میدم ولی دلم نمیاد که این شبا سر بیان. صبحا اشباعند از گریپذیریِ حقیقت، سرشارند از کثافتی که «من» ساختهامش و بس. و من در تحملش تنها نیستم. که این بدترش میکنه. که این حتی شاید بدترین چیزش میکنه.
بعد از اینکه دکتر گفت باید استرس رو کم کنم، هیچ راهی جز گرفتن دنیا به زانوهام نداشتم. اما رسولی مشغول و مُصر به حل کردن دو سال دیگهی زندهگیم توی استرس بود. نتونستم استرسِ تحمل استرسِ بیشتر رو شکست بدم. اما سعی کردم مهربان و مخرب باشم. برای این که من مدتها بود دوست داشتم مثل تو باشم و موقعیتش پیش نیومده بود. مدتها بود فکر میکردم برای مقابله با هراس فنا، باید تو باشم. مثل تو زیبا و دوست داشتنی و کشنده. که غر نزنم و زیر شلاق، سرودهای عاشقانه و وفادارانه بخونم. غر نزدم به جون مردمک چشمم دیگه ؛ چون میخواستم مثل تو باشم. میخواستم زیر بارون و طوفان، ج و کنم و تا نفس آخر بدرخشم. میخواستم توی لهیبِ آتش برقصم و از لبخند هم حتی نگذرم. من خواستم قوی باشم. عجب خواستهی مهلکی.
رسولی گفت «دوسْت دارم.» و دنیای کوچیک من، با شرم به انتهای خودش نزدیک شد. گفته بود استحاله دوست داره و هیچکس هیچ غلطی نتونست بکنه جز شبیهترینشون به تو. به صدای آرام و زیبات، به قامت بلند و باریکت. اما تر به اخلاق بیمدهندهی امیدوارت. تو بیش از تقاصدهندهی خداگونهگی، پیامبر بودهای. و من توی لبخند ناامید شدهی محجل در حالی یافتمت که برای کثافتی که ساختهم، غمگین بودی.
اما منو ببخش که هرگز قدری قوی نبودم که از دو سال ناچیز نگذرم. من تسلیم شده بودم وقتی محجل با سر و وضع منجی، بالای سر جنازهم رسید و ایستاد و تو رو برای ملامتم احضار کرد. چرا نیامدی؟ لبخند زد و توی چشمهاش خاطرهی دستنیافتنی بودنت رو از نو به سوگ نشستم ؛ اون هرگز به صورت ماها، ما اجسام متحرکِ یاد آورِ عمل جنسی حتی با چهرههامان، نگاه نکرده. تو رو چنین یافتم. در نگاه نکردنش، در هماره نبودن و دست نزدنی بودنت. که من رو تبدیل به شیئی متحرک و یادآورِ عمل جنسی حتی با چهرهم میکنی که بخوام به چشمهای محجل دست بزنم و به حضور خشونتبارِ رسولی توی استرسِ مزمن شدهم.
*حتی به خوابی که توش، من خر شدهم تا تو باز با مهربونی سر ببُریم. چون که جز پناه به حضور مُردهی تو در خودم، هیچ چیزی که مایهی عذاب نباشه، پیدا نیست انگاری تا ابد.
خواب دیدم که بیدار و هشیاری. با مردمکهای خاکستری روشن و کلاهی که همیشه مرا به یاد کیسه زبالههای مشکیرنگِ بازیافتی میاندازد. و همهی رنجهای در شمار نَیای ما را در دست داشتی. فقط رنجهای ما را. ما را. ما، در زمانی که به واسطهی سرِ تاس تو و فرم خاصِ چشمهایت «ما» میشویم و از دیگران جدا میشویم ؛ نه آنطور که خودمان بخواهیم و دوست داشته باشیم ؛ حتی بدموقع، موقعی که ما بیش از هرگاه در تلاش خاضعانهی با دیگران پیوستن و از اصل و ریشهی خود بریدن، گم شدهایم. گم شدهایم در تخیلاتِ مدامِ رفتنهات به راههایی که قرنها پیش باید میرفتی و در شمارشِ کارهای سادهای که میتوانستی بکنی و نکردی. هربار دق کردهایم از سادهلوحیهایی که میتوانستی به خرج ندهی اما با آنها آدم کشتی ؛ آن زن لاغر و سیهچردهای را که همه در وصفش، اول میگویند «خیلی زشترو بود.» و بعدش همهگی اقرار میکنند که از هرکس برای تو مهربانتر و وفادارتر بود. و ما، همه، اسیران زشتیهای رسیده از ژنهایی هستیم که از اثرِ ویرانگریهای اغراقآمیزیِ مفهوم دروغینِ عشق، آخرین چیزی که میتوانسته به ذهنهای حاملانشان خطور کند، این بوده که نتیجهی نازیبای ترکیب نازیباییهاشان چه خواهد شد و با ذهنهای زیبای فرزندانشان چه خواهد کرد. چه میخواهیم از این حیات زشت؟ از این حیاط زشت، از ملخهای مهاجر زشتی که روی زشتیهای صورتمان میپرند، از این زمین زشت، از جای زخم آن کشتزارهای زشتی که آن زن زشت در بیماری و خستهگی به گمانِ خودش آباد کرده بود، روی پیشانی زمین؟ آن کشتزارهای زشت که همشهریهای زیبات بایرش کردند و در کلههای کچل و مایل به حجم مکعبیِ فرزندانتان، هستی را، جایی، در زمینهای بایرِ شمال تهران که هنوز کسی فرصت دریافت زیباییشان را نیافته بود، در گورستانی بدونِ حتی یک سنگِ قبر، با هستیهای دقکردهی آدمهای بیعرضهی دیگر، یکجا، به گوری دستهجمعی، دفن کردند
البته خیلی هم بد نشده ؛ میدانی؟ ما وجب به وجبمان، قدمگاههای بخیههای عملهای زیباییست. مخصوصاً دلهایمان که آدمهای خیلی زیبا میگویند زخمهاییاند پر از دل. خب، اگر میتوانستی آن چشمهای خاکستریِ خیلی روشن را یک طوری به اینجاها برسانی، ما دیگر بلد نبودیم بجنگیم. پس البته که خیلی هم بد نشده.
بیدار شدم و توی آینه نگاهم کردم ؛ سلام بیوتیفول. و کاسهی دستشویی پر از آبهای خاکستری روشن شد که بوی کیسه زبالههای بازیافتی میدادند.
پسر بدجنس و بیریختی یک گوشه ایستاده بود ؛ با استخوانهای باریک و نگاههای شیطنتآمیز. دوست نداشتم تولدش را تبریک بگویم. اذیتم میکرد و من دستش را گرفتم، کردم توی حلقم تا بهتر دستش برسد. و او نشست پشت سرم و هی فوت کرد، هی فوت کرد و من یخ بستم.
اما روح مذکر دیگری هم بود آنجا که یا خیلی جلو مینشست و یا خیلی عقب. همیشه پیش از رسیدن به مقصد، پیاده میشد. همیشه پیش از تمام شدنِ حرفهام میگفت «چشم». همیشه آنقدر خوب نگاهم میکرد که از زشتیِ چهرهی آن زنِ تکیدهی رنجکشیده و لاغری که به قتل رساندی، میترسیدم. از فرزندان یتیمش که سرشان را با چاقو و بعدتر با ژنهای نامهربانت تراشیدی، میترسیدم. من از چشمهای خاکستری و سادهلوحیهای اذانگو بر بامِ آن خانهی مورد تنفرِ مردمان زیبارو ی شهرت، توی وجودم، میترسیدم.
و چون میترسیدم، خواهرم فریاد میکشید «تو خیلی خفنی، ما خیلی خفنیم ؛ فقط از اثر خاکستریِ خیلی روشنِ نگاهمان است که مردمان در آغوشمان نمیکشند.» و من توی ذهنم ادامه میدادم که آری، ما همان هماره در عذابانِ از خفن نبودنیم. که کفارهی مادریهای به گورستان ریختهشدهی زن سیهچردهای را میدهیم که کلههای مایل به حجمهای مکعبی، سالیان دراز در گورستانهای رزرو شده توسط سردخانههای خشنترین سلاخیخانه(تو بخوان بیمارستان)های شهر، زنی مهربان را جستند و نیافتند. جستند و نیافتند.
بعد از آن، تو پدربزرگم را کشتی. میدانی؟ پیش از آن مینشستم و برای خودم میکشتمش و دق میکردم. زندهگی برای رفتنش امکانی نداشت. اما او خودش را کشت. سیستم ایمنی بدن به خود حمله میکرد ؛ مدام و بیوقفه. و حتی من خودم را ؛ که بیماری پوستی سرم از دستهی همان لعنتیهای خودایمنیست.
و من خودم را میاندازم در آغوش اشمئزازم از متون سخیف کیک تولد آن پسر بدترکیب که دنبالم میکرد.
و من از غصهی نازیبایی و سیهچردهگی زنی در خودم که تو کشتهای، هرگز هم ردیف کسی ننشستم، هرگز زیباترین سلام دادن آدمی را با بهترین لبخندم به آسمان نرساندم. که من، جایی، در نزدیکترین فاصلهی ممکن برای ایستادن آدمی به نزدیکی هستهی داغ زمین، دفن شده بودم، روی جنازههای تنهای دیگری که از «ما» نبودند.
و پدرم نگاهمان میکرد. تمامش را. مدام فریاد میکشید «در شأن دختر من نیست.» و من میانگاشتم دخترش باید خفنی باشد. اما از پدرم انتظار نداشتم در سایههای افسانههای تخیلیِ شأن و طبقه و و درجه، بخواهد بخوابد
اما پدرم انگاری از «ما» نبود. نمیدانم چهطوری امکان دارد که به واسطهی او من جزئی پررنگ از این جمع نگونی باشم و او آنچنان، با آن روی زیبا، آزاد و تنها از هر جمعی فقط نگاه کند.
پدرم هرگز نشانی از سکوت و انفعال ندارد. او طوفان است، امواج و گردابهای همیشه هیجانزده.
و من وقتی توی آن کاسه محتویات مغزم را ریختم، دوستتر داشتمش. آنقدر دوستش داشتم که نمیتوانستم همردیف کسی بنشینم.
صدای فریادت را، تلاش میکنم با آوازی مهار کنم. آوازی که از خون میگوید، از آوار، از در به دری و غصهها، از سوگها و عضوهای مسلوخی که از قلوب جدا افتادهاند. صدای فریادت را، تلاش میکنم خفه کنم. خفه نمیشوی که ؛ مگر گم شوی در شورشِ ترسم توی آوازم.
بعد، جلوی چشمم مینشینی. میچسبی به شیشهی نگاهم. تصویرت که دهانش را باز و بسته میکند، جیغ میکشد و صداش را پیدا نمیکنم. از وقتی در دنیای من چشم باز کردهای، در تقلا بودهام صدات را گم و گور کنم. چهگونه توی این مهلت کوتاه بازیابمش؟ صورتت را میخراشی و من نمیتوانم دستانت را بگیرم.
میدانی؟ در کابوسهای شبانه، فریادت شکنجهگرم است. هر شب، هر شب. اما آفتاب، به محض ظهور، هر آخرِ دنیا، صدات را از ذهنم میشوید. هر صبح، سر درد، سر درد.
سرم را، من حتی تنم را، فرش کردم نذرِ معموریِ کفشهای جنگیِ سپاهت. اما جز ویرانی بر من نخواستی ؛ «بر ما واجب است که مسلمان و غیر مسلمانشو بکشیم. مسلماناش شهیدند و به بهشت میرن، کافراش کافرند و به جهنم.»
جمعیتِ ما، هیچکدام نبودند ؛ امیدوار بودند. پردههای آبِ مقابلِ نگاهشان، بندِ لحظهای محبت بودند.
پس از سرخیِ خون شهیدِ تاریخ، هشت شَه دیگر رسیدند. مردم خروشیدند که "أین المنتقم بدم المقتول بکربلاء؟". اما جمعیتِ خونآلوده به شرمِ ما، در این سوال، حفره حفرهی تیربارانهای اجزاءِ خشمآلودِ مختارِ ثقفی گشتند. خونِ آلوده ریخت، این فرش تنم، سرخ شد، باز به استقبال. سرزمینم در مصاف لشکرت، دردش را به گونه مالید و لبخندش را داد دستت. آن تیربارهای عجیب اما قریب، طوری باریدند که تنهایی درید و پیش رفت، مغز استخوان را به آغوش کشید.
لبخندم، تکه پاره شد. تکه تکههای لبانم را از گوشه گوشههای خشمت جستم، کلمه ساختم. خروشیدی. خسته بودم. خسته شدم. خواستم دیگر نشنوم.
مردمی نداشتم. همه را تو به تیر بسته بودی. جا به جای تنم مشغول به قدوم سربازان خودت بود و نه من تمام بودم، نه تو صبور بودی. تمامم تو میشدی و صدات را. یادم نمیآمد از کجای آواز گم کرده بودم.
خستهام. خسته شدهام. مرگِ تو در من ساده نیست و نه حتی میخواهمش. حالا که هرکجا چشم میاندازم سَر بازی به بازی گماشتهای. من بعد میخواهم تو باشم. نه فقط خاکِ اشغالیت ؛ که تو.
پیش از این سالها، گمان کردهام که از مرگ نترسیدهام. برای من که تا پیش ازین، "لذت" را جز در "رمان"ها و "موسیقی"ها و "فیلم"ها لمس نکردهام، جز با زخمهی دو تار و کلماتِ عربی نرقصیدهام و نگریستهام، مرگ از مفهوم اشباع بوده ؛ چرا که زندهگی از حقیقت تهی بوده
اما از وقتی دستِ تسلیم بالا بردم و زبانِ سرخ خود را با دستان خود ذبح کردم، هراس مرگ را در خود شناختهام.
تو خونِ مرا در گهواره ریختهای ؛ بالأخره خشمم با سرخوشی آمیخته و بزرگ شدهام. بالأخره زندهگی معنا پیدا کرده و تو خفه شدهای. دلم برای چشمهای غمگینت میرود. تقلات، پیرم میکند. بیصداییت، آزارم میدهد. اما من بالأخره اخته شدهام. با دردهام مینشینم و در حالی به تو تبدیل میشوم که جزء جزءت را قصاص میکنم ؛ همان موقعی که جزء جزءم را به بند میکشی.
رقص شادیِ من در خیل عزادارانِ لشکریانِ مبهوت و ترسیدهات، نه از عشق است. که از بیچارهگیست. همین که بدانی بی چارهای، دنیا حتی یکذره هم دستِ تو نیست، کافی میشود.
آرام آرام، زیر دست و پای این جمعیت کم میشوم، اما حقیقت قلبم را با دستانِ آلوده به خونِ تو نمیکشم.
باری، بوی خون آنقدر تند و بسیار است که مثل صدای تو، نمیتوان در چیزی گُمش کرد. با این حقیقت مینشینم. خون، بناست که ریخته شود، مرگ، بناست که زخمها را شخم زند و دنیا، بناست که فرو پاشد.
گریه،
به تفریحِ شبانه میماند.
هربار که با آینهها و دوربینهای نزدیکبین مواجه میشوم،
فحشم در میآید.
و من،
نه برای ایرانم؛ که ایران،
نه برای سپهبد فلانی،
نه برای هواپیما و موشک،
نه برای عبا و عمامه و ریش و
شکمهای باد کرده و
دریاهای رنجها و خونهای تصفیه شده،
نه برای دنیای مردانهی شما،
و نه حتی برای دنیای تحقیر شدهی خلاصه شدهام در فاصلهی شهر مقدس خانه تا دیوانهخانهی نفرینشدهیِ_
قم؛ که قمم
،
داغ زندهگی را برای جان نداشتهام.
کف دست راستت را،
مثل مادرم،
میگذاری روی سطح غربی صورتم.
جهان داغ میشود و
در لهیبِ آتشِ فرمانبُرده از
پایگاهِ نظامیِ میانِ مژههات،
خوبترین جنگلها،
این مظاهر معصومانهترین زیستهای وحشیانه،
به جهنم میروند.
و من
فقط یک بار
برای همهی زیستهای وحشیِ کوچکی که
پیش از گرفتنِ حکمِ قصاص در بیدادگاهِ نزاع طبیعی،
تو کشتهای،
جانم سوخت و
به طریق أسف باری زنده ماندم.
آن روز را من برای اولین بار زیستم.
و من از موجودات خنگ و احمقی میگویم که
میلیونها سال است که
نتوانستهاند سلاح اتم بسازند.
گونههایی که مرا نمیشناسند و
صورتم را بوسیدهاند.
درست مثل آمریکا
که پیش از آن که
به دنیا بیایم،
بتوانم ببینم،
بخواهم ببینم،
بشناسم،
مخالفت کنم یا نکنم،
گلوگاهِ حیاتم را جویده و
از جای زخمش،
خون و نفت و حیات به تاراج میبرد.
و وطن کجاست اگر
ایمانم
آلوده به شرک است؟
اگر دستانِ آیتالله،
که نامِ دیگرش،
سالهاست
وطنست،
از خون
سیاه است؟
وطن کجاست اگر
تو جنگ میخواهیّو من هنوز
از بیماریِ
شهدای پیش ازینت
التیام
نیافتهام؟
و من هرگز حبِّ وطن را
جز در
مرزهایِ اندوهِ خواستنت،
در خود نیافتهام.
هرگز کسی نمیتواند ازین مملکت
بیرونم کند ؛
وقتی وطنم اندوه است.
و وقتی وطنم اندوه نیست،
آن روز،
آن روز دیگر کارِ دنیا تمام است.
و من،
نه برای ایرانم؛ که ایران،
نه برای سپهبد فلانی،
نه برای هواپیما و موشک،
نه برای عبا و عمامه و ریش و
شکمهای باد کرده و
دریاهای رنجها و خونهای تصفیه شده،
نه برای دنیای مردانهی شما،
و نه حتی برای دنیای تحقیر شدهی خلاصه شدهام در فاصلهی شهر مقدس خانه تا دیوانهخانهی نفرینشدهیِ_
قم؛ که قمم
،
پیش از این برای خویشتن،
که ازین پس
برای تو
فقط برای تو
ملک و مملکت و جسم و جان و اشک و آه و اندوه و حتی
خشم
برای تو.
برای تو که
برای تو.
اخیراً هرچیز به من احساس گناه میدهد. احساس میکنم آن زنی شدهام که میم از آن میگفت. آن زنی که هر مکانش معشوقهی متناسب و متمایز دارد و عشق را کشته است. آنقدر احساس گناه دارم که وقتی این جمله را به زبان میآورم، مطمئنم که میخواهم بعد از آن تأکید کنم منظور از معشوقهگان، آلات متحرک نرینه نیست.
نگاهت محکم و اصرارگر است. از خودم میپرسم «این دخترک پریشان در آینهی چشمهایی که مدتهاست دریازدهگی ازشان تشویق به سوعسایدت میکند، تویی؟». پریشانتر میشوم. مدام نگاهم را میم و به حرفهات میخندم. بعد از هر خنده، به ثُباتِ اجزای چهرهات پی میبرم و به اینکه هیچ مقصود مضحکی در حقایقی که با شک بیان میکنی، برای ریدن در آنها وجود ندارد. کم میخندی اما مژههات از همان آغاز کار، از همیشه، بهم لبخند میزدهاند. خر شدهام اما استیصال و شکت را میبینم. انتظار دارم سکوتم را ادامه بدهی ولی وقتی مدام موضوعات جدید میجوری هم، لذت میبرم. از اینکه مثل الف مدام حرف زدن باهات حال نمیدهد، حال میکنم. از اینکه با ناشیگریِ تو حال میکنم، احساس گناه میکنم.
به چشمهات که فکر میکنم، گریهام میگیرد. از خودم میپرسم «چهطور توانستی گورکنِ زندهی خودت باشی؟». اما گاهی وقتی دلم چیزی را میخواهد، خودم هم نمیفهمم چهطور آن را به سمت خودش جذب میکند. قدرتی ویرانگرانه خودخواه در من هست که برای من، من را هم قربانی میکند. میخواهم جلو ش را بگیرم و سکوت میکنم. اما تو همچنان میپرسی «بر میداریش؟». نه، من نمیخواهم این آخرین قدمهای به سوی سقوط در زیباییِ بیرحمت را، این پردههای نازکِ مانده میانهی راه را، این چند سنگِ افتاده به چاهِ عریانیِ -حتی- واژهگانمان برای هم را، بر دا رم. جواب میدهم «نمیدونم، تو بگو.»
نمیدانم چه بخواهم. خوبِ خوب میدانم چه نمیخواهم. این فاصلهی نازکدل را، نمیخواهم. آمیختهگی و بیفاصلهگی را، نمیخواهم. ویرانه ساختن از این انگیزههای غریبِ نوظهورت را هم نمیخواهم اما. ویران کردنِ با هم بودهگیها، اساساً تنها بهترین و درستترین کاری بوده که من همیشه برای دردش انجام دادهام. دردها نرفتهاند و چندین و چندان شدهاند. اما احساس گناهم برای مدتی صداش خفه شده.
چشمهای تو را که نمیتوان ساکت کرد ؛ از هراس اشتباهی که بعید است حالا نکرده باشم، تلاش میکنم در هزار توی تنهاییام گم شوم و لااقل دیوانهگیام را نشان آن چشمها ندهم. و مرگ بر عشق که درود بر دیوانهگی.
و تو را میشناسم. پیش از این، مردمکهایت این حال را نداشت، کمی بورتر بودی و لاغر تر و کوتاهتر. مژههات صاف و کوتاه بودند. شبحِ دیرینت را شبی، سالیانِ پیش، درست در وقت اذان صبح، رها کردم. و پس از آن هرگز فکر نکردم اگر میخواستم ذبحش کنم، قادر بودم؟ فقط خواستم و توبه کردم.
حالا این چهره و قد و بالات مرا نمیترساند. این چشمها، مرا دوباره فریفت.
حالا دیگر هیچچیز مرا نمیترساند و در محکومیت به این خرابستان، خشمم در غصهام نمیآمیزد. دیگر هیچچیز جز تصویر خیالآلودهام از تو، تأثیر سابق را بر جریان خونم ندارد ؛ نه مکان، نه زمان، نه آدمها، نه بندهای به دست و پام.
اولین باری که آفتاب به سایهبان آن مژههای عجیب بارید، این صحنهی عجیب را مدیون خجالتت بودم. نگاهت را ازم مییدی و میشنیدم زمزمهاش را که در نگاهم میگفت «چاهها زخمیِ فریادها و لبالبِ اشکهاتند. بس شده دیگر. مرا رها مکن. غصه هم دیگر از تو تهوعش میگیرد.»
و من هرچیز را روی آن نیمکتِ فی سرد رها کردم. با تو حتی به انتقام فکر کردم. حالا سعی میکنم با انحراف داستان از تو، روی عاملیتت سر پوش بگذارم. اما محال است جز من و تنهاییم خالق تو باشیم، اگر خالق آن چشمها نیستیم.
سکوت میکنم. سکوتم را تا جایی ادامه میدهی اما نمیخواهیش. تقلات غریب و نپختهاست ؛ قصد پختنش را هم ندارم. به کدام قابلیت دخترانهام دل بستهای؟ به عصیانگریِ زبانزدم یا حسادت برانگیزیِ رفتارهای خودشیفتهوارانهام که دوست و همدستی برام نمیگذارد؟ یا امیدوار به انعطاف این مجسمهی احساس حقارتی که هنوز با تصویر چهرهی خودش صلح نکرده و در بند سلولهای تن و ظواهر، حکم ابد گرفته؟
اما من هرگز، هیچ با هم بودهگی را بازی نکردهام. تنها خیالاتمند که از محاکمه معاف شدهاند. به همان گوشهی خیال بوده که هرچیز را از ازل تا ابد بستهام. مهر ممنوع کاشتهام، دلشکستهگی درودهام. و تازهگی باور دارم عذاب و رنجی نبوده. باور دارم فرار جواب داده و هماره میدهد. تنها بودنِ چشمهات برای من کافیست. به هر توجیهی، من این احساس گناه را، بناست که تا همیشه نگهبان باشم.
وحشی میگوید پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد.
تعدادی نوشته پیدا کردهام که تعدادیشان را با چیزی شبیه به جوابیه یا نامه برای کسی، میخواهم اینجا بگذارم. آخرینشان مربوط به چند ماه پیش است. مرا برای باورهایم نسبت به خدا لای منگنه گذاشته بود و من، به سادهگی فقط گریه کرده بودم. بعد از چند روز هم پاهاش را قطع کرده بودم. بعضیشان با من مرتبطند و بعضیشان با نامی مذکر و دو بخشی. نامی که فقط بهانه بود. بهانهای برای منی که دلم مدام اسرافِ خودش را میخواست.
میدانی؟ میدانی ؛ همه عالم میدانند که من همیشه خواستهام وقتی هیچکار هم نمیکنی، با کلمات و لبهام طوری بستایمت که انگار با بوسههای من نفس میکشی. اما تنهایی را با تو آموختهام من. دل بریدن و دوست داشتنِ خویشتن را با تو زیستم من. که چه زیستنیست اصلاً اگر دل بریدن است و لحظههای رقصیدن را با تو نبودن؟ آری، مرگ است. با تو در آغوش پرشکوه و بیهواخواهِ مرگ رقصیدهام به عوض ؛ اگر که بر چشمانِ تو نه.
تو مرا از اسلامت منزجرتر کردهای. تو در عتاب و عصیانم که میشد در صد سال رفتش و به آخرش نرسید، مرا هل دادهای. اما ناشکریست اگر برای حضورت در تاریخم اشک بریزم و توبه کنم ؛ چرا که با تو من خودم را شناختم. که اگر دلایل کم بیایند و دنیا برای باورهام، آنقدر تنگ شود که دیگر حجمِ نحیف مرا هم در خود تاب نیاورد، برای زیستن اگر نشد، که مردن، آن نورِ تابیده از دلم را، خاموش نمیتوانم بکنم و درستی را میتوانم قربانیِ دلم نکنم؟ نه، من درستی و عقلم را با تو بیشتر ازآن هم گم کردم. که من اگر باورم به خدای تو را در تیربارانِ وقاحتِ تو، تویی که دلم را توی دستت اینطوری فشار میدهی، قربانی کنم، نه او قربانی میشود و نه من بهبود و یا خلاصی مییابم. تنهاتر از بیتو بودن میشوم، بیسلاحتر از حالا، پژمردهتر از هرگاه که اگر دستی حلقومم را به نام اسلامِ تو و خدایت فشرد، تنها تسلیم شدن از وجودِ جانعزیزم برآمد. همهی گلههای از تو را من پیش باد و باران نبردم که. پیش او بردم. همه امیدهام را به نورِ دلم آویختم که جایی، روزی، تقاصِ تقاصهایی که ندانستم از برای چه میدهم را، تو و همه شماها خواهید داد و این تنها حقیقتِ شرمزدهی نهانکردهی من بر حجاب حضورم بود که کمی التیامم بخشید. گرچه التیامبخشیِ امیدواری به مجازات تو، دلیلِ همارهگیِ ثباتِ باورمندی من به خدا نبود. دلایل هم دلایل نبودند. دلایل یکی بودند ؛ دلم. دلم که یکیست و خدای تو نه، خدای من که کمال فقط در او تمام و جمع میشود. برای انفصال از باورم به او، مرگ هم شاید کافی نشد اگر تو مرا در آغوش مرگ به رقصیدن خواستی. حالا با زنجیرهایی که به خاطرم نیست، به دلم نیست، به دست و پاهام نیست، از جنس تو نیست، تا هلاک کردن خودم میچرخم و میرقصم.
باری، با این احوالات حتی، عشق در من بیاعتبارتر از اسلامِ تو ست حتی. که عشق را فرآیند پیچیدهی بازی هورمونها شناختهام. و خدا را نه برای عشق ؛ که برای نیازم. و دلم نه عشق است ؛ که «آنچه دلم میخواهد.» مگر نه از ضعف و نقصان و نیاز است؟ هیچ حقیقت شکوهمند و باورِ بیپروایی در من به جا نگذاشتهای و من شکرگزارم. مختصاتِ زیبایی را، هرچه وقاحتها بیشتر باشند، بیشتر و بهتر میتوان پیدا کرد. حتی اگر هیچوقت محقق و ظاهر نشود. و همین برای این میلِ خانهمانسوزِ نهایت ناپذیرِ دل من کافیست. من که وجود رقتانگیزی چون تو را اینگونه به آسمان میبرم.
2011
یک ترانهی عربی پیدا میکنم. با سازی نواختهاندش که نمیدانم. مادرجانم رفته و من کنار پنجره نشستهام. کاسهی چشمم خالی میشود و پر میشود، خمار میشود اما خواب مرا نمیبرد. مادرجانم رفته، مادرجانم رفته، مادرجانم سالها پیش رفته، تو هرگز نیامدی. کسی مرا نمیبرد. مرا نه و چشمانم را. مرا آزردهای و دوستت دارم. با کلمات عربیای که نمیفهمم زمزمه میکنم : کاش هرگز باورت نمیکردم. و دلم میسوزد، از خشونتباریِ کلامم باز میگردم. در گمانِ من هیچ نجاتدهندهای جز تو رفت و آمد ندارد. نجاتم نمیدهی نازنین، لگد میزنی و هلم میدهی. فرو تر میروم.
1156
من تو را وقتِ سلاخیام میبوسم و تو خشمگینتر میشوی. ازت میپرسم چهطور میتوانی همه این آزار را فقط در ملاقاتِ با من خرج کنی؟ موقع گفتنش به خاص بودنم امید میبندم و ذهنم را میخوانی. قهقهه میزنی. صدای خندهات را در خاطر دارم.
میدانی بوسههایم را نیاز داری اما مثل هربار بدون آنکه بخواهی تواضع پیش بگیری، در متواضعانهترین حال، لبهام را از گونههای داغت جدا میکنی و نوای نوازش سلاحت را سریعتر میکنی. تو اهمیت دادن به خودت را نیاموختهای.
1208
نمیدانم که آیا گریستن آموختنیست؟ گریستن بلدی؟ گردنت را خم کنی، دستت را کاسه کنی، بیاوری بالا، سرت را بخوابانی توش و شانههات را بدون آنکه مستقیماً قصد کنی، تکان بدهی. گونههات را ببوسم و لبم نمکی شود.
اشکهایمان را بریزیم وسط و این بار وقتی صورتت را گذاشتهای کف دستهای من، خالصانهتر از همیشه اقرار کنی که هیچ حقیقتی جز عمقِ سرد و تاریکِ عصر جمعه وجود ندارد.
1209
آن وقت است که لگد میزنی و هلم میدهی. با پاهای باریکِ تصویر انتزاعیای که ذهنم ساخته. فرو تر میروم در آن عمق سرد و تاریک.
روزها رفتهاند. روزها روی خرخرهی من پیش رفتهاند و صدایم در نیامده. اما نازنین، بگو به من، آنقدر پیش رفتهاند که هشت و نیم را عصر حساب کنیم؟
1210
راستی چرا نرسیدیم به نفرت؟ چرا نرسیدیم از نفرت بگوییم؟ چرا پیش از آنکه رهایمان کنیم، نگفتی کِی غصه به نفرت تبدیل میشود؟ کی پرستوی خاطرم از سفر به بیتفاوتیِ مرگبار نگاهت به دوربینها دل میکَنَد؟ از حنجرهی من همیشه صدا وقتی در میاید که صدای بسته شدن درها چیزی در گلویم بشکند.
1244
همچنان و قدَر تو آسیب و خراش میرسانی و برای فرار از آزارت به زانو افتادهام. تنم را روی زمین میکشم و قدمی که دور میشوم، یقهام را میچسبی و میکشانیام تا همان جا که بودهام ؛ بیفاصله با نفسهای تند و نامنظمت. آخر من، این بیمارِ خودآزار که کلمات تاریک و وحشیَت را هم به سختی میتوانم نپرستم، چهطور از لذتبخشیِ حضور مزمنت در تنم یا سرم میتوانم بگریزم وقتی سلولهای شوربختم را به پرستشِ دردهایی که از تو سرازیر شوند، عادت و آرام دادهام؟ من با این بیماریِ وحشتانگیز، تو بگو، چه کنم.
2149
فاصلهی من با تو جهانهاست. آنقدر زیاد است که آدم میخواهد سر به عدم بگذارد. آدم میخواهد برای التیام درد مزمنِ امکان ناپذیریت، جوشاندهی مرگ بنوشد. با همهی این احوال اما میدانم که مرهم زخمهای کاریات اشکهای من نیست و نمیتوانم تمام کنم. تو را، زاری بالای لاشهی وسیع و دراز قامتِ کلماتت را، جستنت را، دانسته نجستنت را.
1109
از فکر اینکه شاید یککمی، یک خیلی کمی دلت نمیخواسته، اذیت میشوم. اما وقتی همهی حرفهای خشونتبارت یادم میآیند، خشم جای آن آزردهگی را میگیرد. اما بعد به این فکر میکنم که شاید همهی اینها از قساوت نیست. تو چه خصومتی میتوانی با من داشته باشی؟ شاید بلد نیستی، شاید ضعیفی، شاید خودت آسیب دیدهای. شاید بین یک مشت عوضی بودهای. ای کاش میشد پیش از این فهمید.
1359
من همان پرندهی خیالمَم ؛ آزاد نمیشوم اگر تو را در خفا ذبح نکنم.
ما همهمون مردهیم. از صبح تاحالا خیلی فکر کردم ولی یادم نمیاد چی شد که مردیم. یه نقطهای توی زمان هست که قبل از اون، تابع زمان، مقدار ثابت میگیره. انگار هرچیز از ازل حالِ ثابتی داشته و توی حالتی شبیه به روزمرهگی، ناگهان یه انفجار کشنده اتفاق افتاده. میدونم که اینطور نبوده. میدونم که زمان، پیش از مرگمون تابعی از درجهی n و همین طور m متغیری بوده ؛ که نشه حتی توی فضای سه محوری کشیدش، پر از قله و دره و شکستهگی از صد جهت بوده. اما فقط میدونم. چیز درست و دقیقی یادم نمیاد.
رفته بودم سراغ بوفهای که توی آشپزخونهست تا مسکن بردارم. صبحایی که از صدای صحبت م بیدار میشم، سرم خیلی درد میگیره. نشستن سرِ -حتی- مجازیِ رسولی درد مردن میاره، حملههای ی هم ترغیبم کرده بود. آخه گفته شده ایبوبروفن دوست کروناست، نباید این روزا خورد. اما من که مرده بودم. البته اون موقع نمیدونستم. یه گوشی پزشکی اونجا بود. فکر کنم مال خواهرم بود. برش داشتم، گوشاشو گذاشتم توی گوشم و انتهاشو گذاشتم روی سینهم. صدایی نمیومد. نیم ساعت مشغول پیدا کردن صدای تپش قلبم از توی اون گوشی بودم. انداختمش کنار. دست گذاشتم روی سینهم. قبلاً این شکلی هم میشد حسش کرد. اما هیچکس اون تو نبود.
بعد که رفتم سراغ قلب مادرم، کسی درونم گفت «خیلی تلاش نکن که ضایع شدنت خیلی شدید نشه.» تازه فهمیدم که همهی ما مردیم. حتی اگه تو داری نوشتهمو میخونی، تو ام مردی. اگه یادت میاد چه اتفاقی افتاد، میتونی بهم بگی.
دیگه هیچچیزی اهمیت نداره. نه چشمای تی، نه چیزهایی که برای به دست نیاوردنشون زجر میکشیدم. از وقتی که فهمیدهم، پازل مجهولاتم کم کم داره تکمیل میشه اما هنوز نمیدونم چی شد که مردیم. حالا که مردیم، دوست دارم پدربزرگمو پیدا کنم اما نمیدونم چرا هنوز توی قرنطینهایم.
دیشب افتاده بودم کف اتاقم، هر از چندگاهی بلند میشدم و توی آینه چشمامو که سفیدیشون زرد شده بود، نگاه میکردم. فکر میکردم کبد چرب دارم و زندهگی تا مردن، قراره برام سختتر بشه. موهامو چیده بودم دور سرم و گریه میکردم. میترسیدم. اون موقع مطمئن نبودم که از مرگه. فکر میکردم کار اختلالات هورمونیِ آستانهی ه. هربار حس جدیدی به مردن دارم. یادمه که نویسنده با قساوت یکی دیگه از شخصیتها رو کشت و من زار زدم ؛ که این موجود، این "همه عمر تحت و فوقِ درد و عذاب" که هرچیز کسب میکنه یا حتی میبازه، انگار زیباتر و تماشایی تر میشه، که در اوج فرودستی، اونقدر باشکوهه که همین یه عمر، کم میاد برای کشف و شناختش، این همه چیز رو با خودش چهطور به گور میبره. که حتی این جبر به طرز آزاردهندهای زیباترش میکنه.
و همین بود. هرچند که ما مرده باشیم و در مردهگی حضوری زندهگی گون داشته باشیم، هرچند که آدمی از این سوال، روزی "یقین" پیدا بکنه، هرچیز در ثبات رخوتگونی در حال کشتنِ ماست و هیچ تخفیفی در کار نیست. چه من به حقیقتِ بعد از مردن یقین کنم، چه تسلیمِ نابودی بشم، ما مردیم. تو مردی. پس دیگه اینو نخون. چون هیچچیزی قرار نیست عوض بشه. هیچ سطری، هیچ اندیشهای، هیچ خبری، قرار نیست تغییری توی رنج تو داشته باشه. من هرگز از مردن و توی این خونه قرنطینه بودن بیدار نخواهم شد و تو، هرگز از حضور در اون جایی که این نوشتهی احمقانه رو میخونی آزاد نمیشی.
درباره این سایت